فرزند پروری

لا به لای خوندن مطالبی که مربوط میشه به بچه ها ، گاهی چشمامو می بندم و صحنه هایی یادم میاد.

اینکه یه روز یه جایی مثلا تو خیابون پشت سر یه خانمی داشتم راه میرفتم که دست بچه دو سه ساله اش تو دستش بود و میرفتن. یهو نمیدونم چی شد و سر چی مادره محکم بچه رو زد و همونطور که دستش تو دست خودش بود کشون کشون میبردش و بچه هم زار زار گریه میکرد.بعد مادره دوباره داد میزدسرش : بسکن دیگه ...   با حالتی خشونت وار.

بیچاره طفل معصوم. تو دلم اول گفتم دستت بشکنه که بچه رو میزنی. بعدم تو ذهنم محاکمه اش میکردم که چرا بچه رو میزنی؟ مگه چی گفت یا چی خواست؟

مگه بهونه ها و غرهای بچه های کوچیک چیه و تا چه اندازه است؟!

فوقش رنگی رنگی های اسباب بازیها رو دید و دلش خواست بجای زدن یا براش بخر یا توضیح بده یه جوریکه بفهمه که فعلا نمیتونم مثلا فردا میخرم برات.

یا خواسته اش خوارکی میتونه باشه  ، خب بخر!

اگه پول نداری بیخود میکنی تولید مثل میکنی!!

اگر توان برآورده کردن خواسته های بچه تو نداری بیجا میکنی بچه دار میشی؟!

کسی که از فرایند رشد بچه و کلا انسان باخبر نیست و نمیدونه بچه در چه سنی چه نیازهایی داره و چطور باید نیازهاشو برطرف کرد ، خیلی بیجا میکنه بچه بی گناه و از همه جا بی خبر رو از نیست به هست تبدیل میکنه و وارد این دنیا میکندش!

مادرها و پدرها به خواست خودشون بخاطر خودخواهیها و نیازهای خودشون بچه تولید میکنن و اونوقت در روند رشدشون آگاهی که ندارن هیچ ، نیازهاشو چه عاطفی و روحی ، چه مادی نمیدونن چیه و چطور باید برطرفش کنن که بچه سلامت رشد و روح و جسم داشته باشه.

این میشه که خیلی از بچه هایی که با بی مهری ها و نا آگاهیهای والدین و برخوردهای نابجاشون بزرگ میشن ، در آینده روحشون بسیار دچار آسیب و عقده است و خوب شدنش گاهی نشدنیه.

اینکه برای تنبیه بچه واسه یه کار بی معنی و فاقد ارزش ، بچه رو کتک بزنی ، یعنی والدینش سلامت روح و روان ندارن و باید سریع به دکتر مراجعه کنن.

بارها دیدم مادرهایی که خیلی راحت بخاطر کوچکترین کار از نظر اونها اشتباهی بچه شون مورد چنین تنبیه هایی واقع شدن و بچه طفل معصوم چقدر اذیت شد.

مثلا یکیش که حدود دو سه سالش بود ، چون وقتی جیش داشت نتونست و یا یادش رفت به مادرش بگه و نتونست خودشو کنترل کنه و خودشو خیس کرد دیدم که مادرش کتکش زد و داد سرش زد که چرا نگفتی!

یا مثلا ریختن خوردنی روی زمین مثلا فرش یا سرامیک. به چشم دیدم که والدین بچه هشت نه سالشو زد بخاطر اینکه خوراکی از دستش افتاد و سرامیکها رو کثیف کرد! و طعنه اون والد به بچه اش که مگه چلاغی!!

تحقیر ، تنبیه ، عدم برطرف کردن نیازهای عاطفی و حتی مادی بچه بسیاااار ناراحت کننده است و چنین والدینی باید شدیدا محاکمه بشن.

تربیت فرزند اصول داره. روش داره. خیلی از مسائل رو با توضیح دادن به بچه میشه فهموند. خیلیهاشو.

ولی کی حال داره یاد بده؟؟؟!!

اول یکی باید یاد خود والدین بده!!

تو ذهنم مرور میشن و دلم برای چند صد یا هزاران بچه ای که با ترس ولرز از والدینشون بزرگ میشن میسوزه.

اعصابم خرده

خیلی ناراحتم. خیلی.

دختر داییم دیروز بعدازظهر تصادف کرد. خرد خاکشیر شد. دست و پاهای شکسته. ریه و کبد سوراخ. خونریزی داخلی و ضربه به سر و کمر. طحالشو درآوردن. 

خدایا خودت شفاش بده.

اعصابم خرده.

حالم بده

ناخوش احوالم.

عیدم خراب شد. اه.

دیشب یهو حالم بد شد. حالت تهوع و استفراغ. بعدشم بدن درد و یه چیزی تو مایه های تب و لرز و آنفلوانزا.

رفتم دکتر میگه مسموم شدی! ولی چرا بدنم بی جونه و انگار تریلی از روم رد شده؟!

خونه جاری افتادم. نا ندارم.

همسری و برادرهاش مشغول کارند. ساخت و ساز دارند.

دلم میخواد زودی برگردم خونه مون. 

اینجا آرام کوچولو مدام بیقراری میکنه. داشتم فکر میکردم اگه من بچه داشتم الآن تو این حال بد چیکارش میکردم! 

واااااااای که چقدر بچه داشتن سخته. مگه اینکه خدا مادرها رو سالم نگه داره تا بچه هاشون از آب و گل دربیان.

به کل پشیمون شدم از بچه داشتن. ولمون کن بابا. سر بی دردسر.

 

پی نوشت :

برای سلامتی استاد شجریان دعا کنیم.

 

سال 95 سال تغییر و تفکر

سردمه. هوا سرده. بعد دو شبانه روز باران هوا سرد شده.

 

دارم فکر میکنم. از فکر کردن به مسائل گوناگون فقط حال بدیش برام میمونه. 

سال جدید شروع شد. اکنون 4 روز از آن گذشته. 

تو طبیعت نشستم و به افق خیره شدم. به افق زندگیم.

یه تلاطم عجیبی در من رخ داده. تمام اعضای بدنم به جنبش دراومده. ناآرامم. در درونم ولوله است. تشویش دارم. تشویش ذهن.

استارتش از بهمن ماه زده شد. از اون روز خاص.

حالا آتش زیر خاکستر داره کم کم دودش بلند میشه و شاید بزودی شلعه هاش بیرون بیاد.

مرضی در درونش دگرگونی ایجاد شد. فکر کرد. فکر داغونش کرد. مقایسه کرد. درک کرد. فهمید. غمگین شد. خوشحال شد و باز غمگین شد.

بار فهم مسائل و مشکلات و غمگینی بابت آنها بسیار بیشتر از اتفاقات خوشحال کننده و تجربیات مسرت بخشه. 

 

در این روزهای بحرانی ذهنی ، مرضی مثل مرغ سرکنده داره این ور و اون ور می پره. کمک میخواد. آرامش میخواد. به هر دری میزنه. با هر کسی صحبت میکنه. با هرکسی!

داره دنبال حقیقت میگرده. دنبال راه درست. هنوز پیداش نکرده. باید تجربه کنه تا پیداش کنه و اکنون میخواد تجربه کنه. سال 95 رو اینگونه آغاز میکنم. سال تغییر. سال تجربه. من در این سال میخوام تغییر کنم.

ذهنم خودبخود اینکار رو از خیلی وقت پیش شروع کرده. من دچار شک شدم. شک عظیم در زندگی.

من خسته ام. رنجیده شدم. باید دنبال راهی برای رسیدن به ثبات پیدا کنم.

خودمو با بابام و یا همسرم و یا دوستان خوبم مقایسه میکنم. باهاشون حرف میزنم. درباره دغدغه هام.

همسری عقیده داره که اول باید شرایط موجود رو پذیرفت. بعد با مطالعه کردن دنبال راه حل بود که به آرامش برسیم. بعد از استقرار ثبات کمک کنیم که پیرامونمون بهتر بشه. تغییرات رو از کوچک و از شعاع نزدیک به خودمون شروع کنیم و اونو بسط بدیم تا به شعاع جامعه.

 

بابام بسیار تاکید داره که راه رسیدن به آرامش لینک شدن به خداست. برای خدا زندگی کردن. برای خدا راه رفتن. برای خدا فکر کردن. برای خدا دوست داشتن. برای خدا بودن. بابام هم مثل من شدیدا از وضع موجود ناراضیه. ایشون از خیلی سال پیش تغییر رو شروع کرده. الآن در مرحله تغییر پیرامون و جامعه است.

 

بابام پشتش گرمه. لینکه به بالا. دلش به اون بالایی خوشه. خیلی هم زیاد. واسه همینه از درون آرومه. سریع میتونه به خودش مسلط بشه و راه خودشو پیدا کرده و داره تلاش میکنه اونو طی کنه. در اوج غمگینی اش بهش دقت کردم. وقتی خیلی خیلی در مشکلات دست و پا میزد یه تنه کلی کار کرد. همشم بواسطه لینک به بالای سری.

 

همسری هم در مرحله تغییر پیرامونه. اما ایشون از درون ساخته است. خودش خودشو ساخت. با بدبختی. با سختی هرچه تمام تر. با مطالعه. با تفکر. با معاشرت با انسانهای کار درست و بافکر.

یه مثلی همیشه خودش میگه : 

میگه همیشه ما آدما له له میزنیم که برسیم به قله. منم همینطور بودم. الآن دلم میخواد به اونایی که اول راهن بگم که این بالا هیچی نیست. هیچی. الکی له له نزنین. این بالا هیچ خبری نیست. هیچ.

 

و اما من در ابتدای راهم. اول اول اون.

جایی که زلزله دل و ذهنم رو ویران کرد. هستی و اعتقاداتم، تفکراتم، دیدگاههایم رو کلا زیر و زبر کرد. منو از هم پاشوند. دچار سردرگمی شدم. در پی کسب حقیقت هستم و دارم چنگ میزنم به همه. بلکه راه درست رو پیدا کنم.

 

در این مدت هم صحبتی با دوستان خوبم و همچنین پدرم و همسرم و دیدن مردم و رفتارهاشون داره آگاهم میکنه. فکر کنم بهترین راه مطالعه باشه. و با مطالعه و از روی علاقه لینک بشم به اعتقاداتم.

برای اینکار استارت رو زدم. با کتاب آشتی کردم. دارم از ساده ترین ها شروع میکنم. میخوام بعدش تخصصی اش کنم. شاید برم تو فلسفه. شاید برم به خیالات و تصورات. شاید دوباره بسازم این روح و روان داغون رو. شاید بشه رها شد از این همه غل و زنجیر. این همه وزنه که به دست و پاهام بسته شده که نذاره رها باشم.

 

شاید...

 

اول سال نو تغییر رو شروع کردم. از انسانهای بیهوده دل کندم. رها کردم دوستیهای مسخره عهد قجری رو. رها کردم جمود رو.

به فراخور زمان میرم سراغ انسانهای جدید. دوستان جدید. اندیشه های جدید. دور میریزم همه ی نوستالوژیهای کثیف گذشته رو.

رها میکنم خودمو از قید و بندهای الکی که واسه خودم گذاشتم.

سعی میکنم جسور بودن رو یاد بگیرم.

تمام تلاشم رو میکنم بی پروا بشم. حرف بزنم. فکرم رو بیان کنم. حتی اگه از دید بقیه مسخره به نظر بیام.

من باید تغییر کنم و حتما تلاشم رو میکنم.

 

فهمیدن این چیزها رو اول مدیون اون زلزله مهیب هستم و بعدش دوستان بسیار خوبم و همسر و پدر نازنینم.

 

ممنونم بابت آگاهی بخشیتون.

کاش یه روز منم در جایگاه درست تفکر و اندیشه باشم و اون روز به خودم ببالم و با هیچ بادی به خودم نلرزم.

نوروز 1395

سلام.

سال نو بر شما مبااااارک.

ان شاالله به آرزوهاتون برسید.

دوستی

چقدر دلم واسه دوستام تنگ شده. دوستان قدیمی که الآن به شدت دچار روزمرگی شدن و به کل فراموشم کردن!!

هزار مرتبه دستم رو بردم طرف گوشی اسمشونو سرچ کردم و خواستم بهشون زنگ بزنم یا پیام بدم اما جلوی خودمو گرفتم.

آخه چندمرتبه من زنگ بزنم. چقدر من پیام بدم! پس اونا چی!

همش با خودم میگم حتما دیگه دوستی ما به پایان رسیده. چون دیگه از طرف اونا تمایلی نمی بینم. پس مرضیه تو چه اصراری داری که یادشون کنی! براشون دلتنگ بشی به یاد دوران مدرسه و دبیرستان و دانشگاه!

چه اصراری داری این دوستی که شبیه دو جنس مخالفند رو میخوای بزور بهم بچسبونی! 

چرا دلم یاد نمیگیره آدما رو زود از خودش بیرون کنه!

چرا یاد نمیگیره رسم زمونه این شده و من باید مطابق این رسم پیش برم نه رسم مهربونی و وفا و دوستی!

چیکار کنم؟ آخه دیگه دارم خیلی تنها میشم. بیش از حد.

به سرم میزنه واسه تبریک سال نو بهشون بفهمونم که دیگه دوستیهای ما به پوست پیازی هم نمی ارزه.

شاید همین کار رو بکنم.

روزهای پایانی اسفند و سال 94

تو پذیرایی نشستم روبروی پنجره. 

پنجره ها رو باز کردم و دارم به آسمون نگاه میکنم. آسمون آبی کمرنگ با لکه های ابر خاکستری که داره کم کم به رنگ بنفش و قرمز درمیاد. آخه نزدیکه غروبه.

هوا بیسته. عالی عالی. نه گرم و نه سرد. رویاییه.

هوایی کاملا بهاری. عاشقشم. عاشق بهار و حال و هواش و طبیعتش. 

همه چی و همه جا داره زنده میشه. جون میگیره. درخت حیاط خونه مون شکوفه داده. گنجشکان دارن آواز جیک جیک میخونن. قمری روی کولر تو بالکن لونه ساخته و همه چی برای عاشقی فراهمه. 

صاحبخونه مون تو باغچه حیاط گلهای پامچال و بنفشه کاشته. خیلی خوشگلن. خیلی.  یه طرف باغچه هم که همش توت فرنگی هستن.

منم تو گلدونهای بالکنم یه گل همیشه بهار نارنجی رنگ کاشتم و یه درختچه آبشار طلایی. عاااااشقشونم. دوستشون دارم خیلی زیاد. هر روز قربون صدقه شون میرم. وقتی میگم قربونتون برم همسری میگه خواهش میکنم خواهش میکنم. من مال تو ام. متعلق به تو ام. خخخخخ

سبزه هایی که کاشتم سبز شدن. هم گندم کاشتم و هم عدس. دارن رشد میکنن و خودشونو به نوروز میرسونن.

سفره هفت سین رو تاحدودی درست کردم. همه شو خودم درست کردم ولی نمیدونم چرا زیاد ازش خوشم نمیاد!

فکر کنم نیاز به تایید دارم. چهار نفر اگه ببینن و بگن خوشگله اونوقت دیگه خوشم میاد. 

خونه تکونی هم با سرعت مورچه پیش میره. بس که بی حوصله ام.

آخ که همین الآن همین الآن دلم لک زده واسه چای و تنقلات خوردن تو پارک ساحلی. اووووووف. چه هوایی. چه روزی. چه حسی.

 

یه هیاهوی خاصی همه جا هست. یه شور خاصی. همه چی جذابه.

بهار که میشه همه از خونه هاشون میزنن بیرون. بچه ها تو کوچه بازی میکنن. زنهای همسایه دم در یکی از خونه ها میتینگ دارن. شبا هم پارک و شام دلچسبی چون کباب. 

 

راستی من اوایل نوروز و شاید سال تحویل مهمون دارم. قراره دوست و همکار همسری در مشهد ، بیان یاسوج پیش ما. 

این دوست مشهدی همون موقع که ما مشهد بودیم گفت حتما یه عیدی نیایم پیشتون. حالا امسال میخوان بیان. به سلامتی و خوبی.

بعد رفتن مهمونام و احتمالا روز دوم فروردین میریم ولایت. اونجا خیلی سرسبزه. مثل یاسوج نیست. یاسوج تازه درختا دارن شکوفه درمیارن و برگ. ولی اونجا الآن درختا سایه هم دارن. حتی درخت کنار میوه هم داره.

واسه همینه که من عاشق نوروز در اونجا هستم. وقتی بعد 13 بدر میایم یاسوج دوباره تو یاسوج عید داریم و سرسبزی. یاسوج تو اردیبهشت عالیه. عالی.

 

ان شاالله سالم باشیم و به سلامت به این سفر بریم و برگردیم.

ان شاالله همه ی مسافران سلامت به خونه هاشون برگردن.

 

سال 94 هم داره تموم میشه. واسه بعضیا خوب بود و واسه بعضیا بد. 

برای من اما هم خوب بود و هم بد.

سقط من بدیش بود و تجربیات جدیدم در زندگی و همچنین سلامتی ما خوبیش بود. خداروشکر بابت همه چیز.

 

دوستان عزیزم پیشاپیش عیدتون مباااااارک.

قضاوت

چقدر قضاوت کردن واسه ما آدما راحته. مثل آب خوردن!

خیلی ریلکس میگیم فلانی آدم خوبیه. فلانی آدم بدیه. فلانی ظاهرسازه. فلانی محافظه کاره. فلانی مهربونه. فلانی بی محبته مثل سنگ و ...

 

هیچ وقت با خودمون فکر کردیم چرا زود نتیجه میگیریم و طرف رو به یک صفت مزین می کنیم؟؟

آیا ما برای یک روز توانستیم خودمونو جای اون فرد بذاریم. در اون شرایط و اون مکان و اون زمان و مختصاتی که اون فرد داره؟!

آیا برای مدتی اندک توانستیم از زاویه دید اون فرد به قضایا نگاه کنیم؟ آیا زندگی را از زاویه دید اون شخص دیدیم؟؟

چرا زود قضاوت می کنیم؟ اگه اطلاعات لازم رو نداریم که اصلا و ابدا حق اظهار نظر نداریم. اما اگر تا حدودی اطلاعات داریم، اونوقت آیا شرایط اون فرد رو درک کردیم؟ توانستیم خودمون رو جاش بذاریم بعد حرف بزنیم؟! 

شاید اگر من خودمو جای اون شخص بذارم عکس العملی بدتر از اون شخص از خودم بروز بدم!

شاید اصلا نتونم اون شرایط رو تحمل کنم! 

شاید هم بتونم. ولی نمیشه به این راحتی درباره احساسات و رفتار و کردار مردم قضاوت کرد.

من درک نمیکنم بعضی قضاوتها رو در مورد خودم. چرا باید ظاهرسازی کنم؟!

من چرا باید به این صفت خونده بشم؟! 

آیا توئی که اینگونه مرا قضاوت میکنی از من و زندگی ام خبر داری؟ آیا از مشکلاتش باخبری؟

آیا خداوند متعال هستی ؟

من هیچ وقت ظاهرسازی نکردم. دروغ نگفتم. ریا نکردم.

دلیلی نمی بینم که بخوام این کار رو انجام بدم اونم اینجا در دنیای مجازی!!

اینجایی که خونه دوم منه. محل درد و دلم. جایی که خودم ساختمش برای دل خودم نه برای کسی!

اصلا با این کار چی گیرم میاد؟!! 

من برای خودم مینویسم نه برای کسی. حتی اگر یک خواننده هم نداشته باشم، بازم مینویسم. من همیشه مینوشتم. از سن 11 سالگی. یعنی حدود 17 سال. همیشه دفترخاطرات داشتم. همه چی توش مینوشتم. روزهایی غمگین و ناامید بودم و روزهایی خوشحال. همش هم واقعی بودن. 

حالا چند سال اخیر اومدم تو وبلاگ مینویسم. دقیقا با صداقت و با همون شکل و شمایل. 

حالا اینجا افرادی اومدن و وبلاگ منو خوندن و بهم لطف داشتن و باهام همدردی کردن و با شادیهام شاد شدن و با ناراحتی هام ناراحت.

مثل خواهرهام هستن. و اگه مذکری هم بوده مثل برادرهام. 

دوست های خوبی شدیم برای هم و بعضیهاشون از مجازی تبدیل شدن به واقعی. وسیله ای شد برای تبادل تفکراتمون. دیدگاه هامون.

 

دلیلی نداره بخوام کسی رو گول بزنم. چون اول خودمو گول میزنم.

اینجا خیلی از خودم گفتم. همه اونایی که دو تا وبلاگمو دنبال کردن منو مثل کف دست میشناسن. میدونن من کیم و چه اخلاقیاتی دارم. آدم اگه بخواد دروغ بگه و ظاهر سازی کنه چند وقت میتونه آخه؟! 

یک ماه دو ماه یکسال چقدرررر؟؟؟

الآن من نزدیکه 3 سال هست تو دنیای مجازی فعالیت دارم. چند وقتشو میتونم گولتون بزنم؟ تا کی احساساتم میتونه الکی باشه و برای دل خوشکنک!

من هروقت اینجا از شادی نوشتم واقعا شاد بودم. هر وقت از غم و ناامیدی نوشتم واقعا غمگین و ناامید بودم. 

کی میدونه وقتی مرضی میگه دلم گرفته یعنی چه؟ آخه مرضی که نمیتونه از سیر تا پیاز رو تعریف کنه. 

مطمئنا احساس قوی یی پشت این کلمات بوده که به ذهنش و بعد قلمش اومده.

کدومتون میدونید من با چه افرادی و در چه شرایطی برخورد داشتم که نتیجه اش شد    دلم گرفته      .

کی میتونه خودشو جای من بذاره؟

 

من کاستیهامو خودم علنی میگم. اشتباهاتمو گاهی راحت اینجا میگم.

من تفکرات خاصی دارم. زیاد فکر میکنم. به خودم به اطرافیانم. به دنیا. به مردمانش. 

هر روز که اطلاعت جدیدتری بدست میارم و چیزهای بیشتری رو درک میکنم از اطرافیانم و دنیایی که توش زندگی میکنم متنفر تر میشم. 

احساس میکنم در جای دونی قرار گرفتم.

احساس میکنم نباید اینجا و در این مختصات زمانی باشم. احساس میکنم توانایی های من بیشتره و باید جایی باشم که نمود پیدا کنه. جلوه گر بشه. بدرخشه.

 

شاید در ذهنتون اینطور قضاوت کنین که چقدر خود زیاد بین هستم. شاید بگین مرضی به درد چی میخوره. چی داره که خوب باشه و بابتش این احساسات رو داشته باشه!!

ولی من اینطوری فکر میکنم. هر کس هرطور دلش میخواد فکر کنه. 

 

واسه همینه که مدام به اطرافم دقیق میشم، از وضع موجود ناراضی میشم. بعضی اوقات تلاش میکنم که تغییرش بدم و گاهی هم توانشو ندارم و تسلیم میشم.

زمانهایی که میخوام تغییرش بدم برخلاف تلاش های بسیار من به نتیجه نمیرسه و من سرخورده میشم. گاهی هم تغییرم کارساز میشه و خوشحالم میشم. اینه که یه روز غمگینم و یه روز به فاصله کوتاهی از روز قبل خوشحال.

 

و اینها همه واقعی هستن. نه ریا. نه ظاهرسازی و نه محافظه کاری!

 

خوشحالم

به چند دلیل امروز خوشحالم.

 

اول اینکه دختر عموم بهم اس داد و فهمیدم بارداره خدارو صد هزار مرتبه شکر. آخه دکتر رستمی ترسونده بودش و گفت ذخیره تخمدانت خیلی کمه و باید آی وی اف کنی. بهش گفته بود حتی یک ماه هم نباید بگذره. حالا خداروشکر با چند تا آمپول گرون قیمت باردار شده. خوشحالم بسیار زیاد.

یک ماه پیش خواب دیده بودم که دختر عموم در کمال ناباوری باردار شده و من و مامانم و مامانش از شوق براش گریه می کنیم. انگاری که معجزه شده باشه. یه همچین چیزی. همون موقع براش این خوابو تعریف کردم. حالا امروز تعبیر شده. خداروشکر.

 

دوم اینکه یکی از دلایل مشکلات و ناراحتی های این روزهام موقتا برطرف شد. خوشحالم.

 

سوم اینکه امشب خونه بابا رفته بودم. خواهرکوچولوم هم اونجا بود. با رضا بازی کردم. رضا همش برام میخندید و آغو میکرد. ذوق کردم خیلی. ملوسکم. شیرینم. مرد کوچک.

 

فعلا همینا بود.

...

 

ای پرنده مهاجر، ای پر از شهوت رفتن 

فاصله قد یه دنیاست، بین دنیای تو با من 

تو رفیق شاپرک ها، من تو فکر گله مونم

تو پی عطر گل سرخ، من حریص بوی نونم 

دنیای تو بی نهایت همه جاش مهمونی نور 

دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور 

من دارم تو آدمک ها می میرم، تو برام از پریا قصه میگی 

من توی پیله وحشت می پوسم، برام از خنده چرا قصه میگی

کوچه پس کوچه خاکی، در و دیوار شکسته 

آدمای روستایی، با پاهای پینه بسته 

پیش تو یه عکس تازه است واسه آلبوم قدیمی 

یا شنیدن یه قصه است از یه عاشق قدیمی 

برای من زندگی اینه، پر وسوسه پر غم 

یا مثل نفس کشیدن ، پر لذت دمادم

ای پرنده مهاجر، ای همه شوق پریدن

خستگی یه کوله باره، روی رخوت تن من 

مثل یک پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم

 

می میرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم 

نباید مثل یه سایه، زیر پاها زنده باشیم 

مثل چتر خورشید باید روی برج دنیا واشیم

 

پی نوشت :

فایده نداره.

هرچقدر هم تلاش کنم بازم کم میارم. شادی امیدواری عمرش برای من کوتاهه. زودی از دماغم درمیاد.

دیگه نمیشه. خسته ام. از بعضی چیزا. از بعضی افراد. کاش از شرشون خلاص بشم بزودی. کاااااش.